۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

نامه ای از یک مجرم به مُفتی اعظمِ سرزمینم



این نامه را برای تو می نویسم مفتی اعظم سرزمینم که بسان خداوندگاری بر مردمانی حکم میرانی که گمان داری تو خالقشان هستی و زندگی شان در دست توست... برای تویی که نمی دانم آیا می دانی که چه می کنی یا نه؟ برای تو که به خاطر توهمات و تمام درگیری های ذهنی ات و بیماری هایت که خدا را شکر روز به روز هم تشدید می شود، خونِ همه را در شیشه کرده ای و شوکرانی در حلق مردمی که گناهی جز زاده شدن در خاکی که تو غارتش کرده ای ندارند. 

 مردمی که آنچه تو می پنداری، نمی پندارند و به آنچه تو خوش میداری باور ندارند... ولی مجبور اند به خاطر عدم تشدید بیش از پیش دردهای تو خفه شوند، سکوت کنند و لال بمانند تا شاید حال تو کمی خوب باشد و صبح که از خواب بر می خیزی به احتمالی با درصدی حتا کم، انسانهای کمتری را به کام مرگ بکشانی...!

می دانی... همه این حرفهایی که می خواهم بگویم خیلی سخت است، آنقدر که وقتی حتا در ذهنم مرورشان میکنم مغزم چون انبار باروتی می شود که هر لحظه در حال انفجار است. اما باید بگویم... لااقل آنقدر که می توانم و قدرتش را دارم باید حرف بزنم تا از این خفه قانی که سالهاست مردم کشورم فقط به خاطر درگیری های ذهنی بیمارگونه تو با آن مواجه اند، اندکی رها شوم. که بتوانم شاید صدایی باشم برای گفتن ذره ای از تمام دردهایشان که اگر بخواهم همه اش را بنویسم کتابی قطورتر از تاریخ ویل دورانت خواهد شد.  اما باید آنچه را که ذره ذره سلول های مغزم را شکنجه می دهد و بغضی شده که سالهاست گلویم را می فشُرَد، بنویسم تا شاید زمانی خاطر همایونی ات بر آن شد که وقت بگذاری و این نوشته را بخوانی. 

گو اینکه که شنیده ام علاقه خاصی به ادبیات هم داری، آنقدر که تمام نویسندگان و شاعران مملکت را در زندانها و قبرستانها و در بهترین حالت ممکن آواره از وطن کرده ای...! و ناگفته نماند که اندک امیدی به اینکه تمامی این کلمات که در پی هم ردیف شده اند تا بتوانند از درد بگویند و برایت مفهوم درد انسانهایی را که تو چنین هدیه ای ارزانیشان نموده ای بیان کنند، ندارم. و این را هم خوب می دانم که حتا اگر دقایقی از اوقات مبارک همایونی ات را هم در اختیار یک انسان که بزرگترین دلیل عذابهایش تو هستی، بگذاری و تمام آنچه برایت نوشته ام را هم بخوانی، در نهایت چند فحش نثارم میکنی و به من نیز چون تمام آنهایی که در بند کرده ای اتهامی روا می داری که با تمام آنها کاملا آشنایم. می توانم از نگاهت یک مفسد فی الارض باشم، یک معاند نظام، یک تشویشگر اذهان عمومی، توهین کننده به مقام معظم رهبری، ملحد، مهدور الدم، تبانی کننده و همکار دول متخاصم با تو که به طور اخص چون این نامه را از طریق یکی از همین جرایدی که تو بلاد کفر و متخاصم می دانی اش نوشته ام، به طور قطع اتهام جاسوسی هم ضمیمه تمامی القابی که برایم تعیین می کنی، خواهد شد.

می بینی؟ تمام اتهاماتت را از حفظم... مو به مو. آنقدر که از صبح تا شب از جنایات تو می خوانم و میشنوم. حالا اینهایی که گفتم تمامِ آنچه در دفترت داری نبوده، فقط جرم هایی بوده که در خصوص من می توانی لحاظ کنی و من از آنجا که هر روز احکامت را برای مردم بیچاره سرزمینم که توسط قضاتِ محترم ات که حکم تو را اجرا می کنند می خوانم، خوب میدانم که برایم چه جرمی میتوانی در نظر بگیری و حتا چه مجازاتی که اگر دستت به من برسد چون گرگی تکه تکه ام خواهی کرد. به همین خاطر هم کاملا با شیوه دادرسی ات آشنا ام که بر چه اساس و به هر کسی چه مقام و القابی میدهی. 

و احتمالا اکنون که من دارم این نامه را برایت می نویسم، تو مشغول خواندن نماز شب ات هستی تا از خداوند خیر و برکت دو دنیا را طلب کنی و شاید طلب مغفرت...! اما نمی دانم خداوندی که می گویند عادل است آیا تو را خواهد بخشید؟! تویی که گناه ناکرده ای در زندگی ات نداری که به عنوان یک انسان بتوانم حتا ذره ای به آن دل خوش کنم تا شاید کورسوی امیدی برای خوب شدنت بیابم. آخر من که مثل تو نیستم، این را به واقع می گویم که بیش از آنچه فکر کنی دلم می خواهد حالت خوب شود تا دست از سر مردم بدبخت سرزمینم برداری و بگذاری دمی به آرامی زندگی کنند و از این جهنمی که تو برایشان ساخته ای خلاص شوند و حتا خود تو هم بتوانی بعد از سالها به آرامش برسی. 

ولی تو که اکنون بعد از تمام کردن نماز شب ات مشاوران فرهیخته و دانایت را دورت جمع می کنی تا وقتی سپیده زد لیست اعدام ها را امضا کنی یا دستور بازداشت و شکنجه ی چندی از همان نگون بختانی را بدهی که گناهی جز زاده شدن در خاکی که تو غارتش کرده ای ندارند، آیا حتا یک لحظه با خود فکر می کنی که شاید بتوانی خوب باشی؟ آیا لحظه ای با خود می اندیشی که با همان قلمی که در دست داری می توانی به جای امضای حکم اعدام عده ای بی گناه، حکمِ کمک به مردمی را امضا کنی که از فقر به اعتیاد و فحشا میرسند و یا از درد به هستی شان پایان میدهند؟ تا به حال با خودت فکر کرده ای که این قلم جادویی ات چه کارهای خوبی می تواند انجام دهد و به جای جان گرفتن، به چندین میلیون انسان جان و هستی ببخشد؟ 

راستی... از فقر و فحشا در کشورم گفتم، میدانی چه تعداد زنان بی سرپرست و بی خانمان در همان شهری که تو در کاخ ات نشسته ای و چیزی شبیه همان بهشتی ست که وعده ات داده اند، اما تو خود و با دستان خود بر ویرانه های زندگی مردم کشور ات بنا کرده ای، وجود دارند که تنشان را و ناموسشان را می فروشند تا لقمه ای نان بدست آورند و سقفی شاید تنها برای یک شب که در خیابانهای شهر گوشه ای نیفتند و نمیرند... تا پولی هرچند اندک برای خرج تحصیل فرزندشان بدست آورند که آینده ای چون خودشان نداشته باشند؟ می دانی چقدر کودک یتیم و بی پناه در همان شهر زیبای تو و نزدیکی کاخ پادشاهی تو و شاید کمی دورتر هستند که روزها گدایی می کنند، دستفروشی می کنند، دزدی می کنند تا فقط زنده بمانند؟ از معتادانی که به خاطر جهنمی که تو برایشان ساخته ای و برای تسکینِ کمی از درهایشان ذره ذره هروئین در رگهایشان تزریق می کنند تا بالاخره یک روز از جهنم ساختِ دستان مبارک تو خلاص شوند، خبر داری؟ می دانی چندین هزار تن زندانی در زندانهای تو شکنجه می شوند؟ تنها به گناه حرف زدن، کاری که تو به شدت از آن نفرت داری... زندانیانی که روزشان را با درد به شب می رسانند و شبشان را با زجر به صبح، با امیدی به هیچ مطلقی که تو برایشان رقم زده ای، که ذره ذره جسم و روحشان به تباهی می رود. 

می دانی زندان یعنی چه؟ می دانی اعدام یعنی چه؟ طناب دار را میشناسی؟ تا به حال حتا شده لحظه ای تصور اش را بکنی؟ شده آیا لحظه ای در تنهایی های خودت به محکوم به مرگی فکر کنی که هزاران آرزو و امید برای زندگی اش دارد اما فقط به خاطر اینکه با عقیده تو مخالفت کرده، در یک قدمی چوبه دار است بیندیشی؟ می دانی هفته ای چند نفر از مردان و زنان سرزمینم با دستان غایب تو از همان چوبه داری که برایت گفتم آویزان می شوند؟ تا فقط حال تو خوب شود و مطمئن شوی که چند دشمن فرضی دیگر ات نیز از بین رفتند و خطر کمتری تهدید ات می کند. تا هفته دیگر که معلوم نیست وخامت حالت و درصد توهماتت چه اندازه شود...!
دلم می خواهد تمام این سوالها را رو در رو از تو بپرسم و جوابی بگیرم تا شاید کمی بتوانم آنچه در مغزت می گذرد را لااقل درک کنم... اما نمی دانم چرا آنقدر شهامت نداری که حتا پای همان کامپیوتری که نشسته ای و مشغول رصد فعالیتهای مخالفین ات هستی، بنشینی و برای دقایقی حتا به چند سوال جواب بدهی. آخر تا آنجا که من می دانم کسی از این طریق نمی تواند به جان مبارک ات صدمه ای برساند و چه از تو کم خواهد شد اگر چند دقیقه از اوقات همایونی ات را به مردمی دهی که برایت حرف بزنند و دردهایشان را بگویند؟ همان مردمی که جانشان و لحظه لحظه زندگی شان را تباهِ سعادت تو میکنند... آیا همین اندک حق را هم ندارند؟!
می بینی؟ می ترسی... از شنیدن و گفتن می ترسی. با وجود آنهمه محافظی که دوره ات کرده اند تا مبادا خدشه ای بر جسم ارزشمند ات وارد شود. با تمام قدرتی که در دستانت داری بازهم می ترسی... اما منی که به خاطر توهمات تو آواره دیاری شده ام که شاید روزی به خاطر حرفهایم خاطر مبارک ات برآن شود تا سرم را زیر آب کنی بدون هیچ ترسی از تو، می نشینم و برایت می نویسم. آنقدر می نویسم تا به خودت و به همه دنیا وجهه واقعی ات را نشان دهم و سمباده ی اعصابت باشم و اگر بخت یاری ام کند عزرائیل جانت شوم. 

بلی... با شما هستم جناب مقام معظم رهبری که همیشه از همه ما بیشتر می دانی و ما را فهمی نیست بر درک تئوری های ماوراء الطبیه ای که تنها تو به آن واقفی. با شما هستم حضرت والا، تویی که سی و هشت سال است دارایی های کشور را چپاول کرده ای و هرچه خواستی و می خواهی از آن، که انگار ارثیه پدری ات است بر می داری و در جیب مبارک ات که بسان چاه زنخدان انتها هم ندارد میریزی و سیر هم نمی شوی...! و تازه به همین چپاول هم بسنده نمی کنی و مثل دراکولایی که تشنه خون است، مدام گلوی مردم بدبخت را با دندانهای تیز ات میدری. تویی که با اینهمه سودی که از این خاک نصیبت می شود حتا حاضر نیستی لحظه ای به حرفهای مردم این دیار و دردهایشان گوش کنی تا مبادا خاطرت آشفته و روح حساس ات خدشه دار شود...! نمی خواهی گوش کنی... میدانم.  ولی من می گویم... آنقدر می گویم که صدایم عربده ای شود در گوش فلک تا همه دنیا بدانند تو هر ثانیه چه بر سر مردم سرزمینم می آوری. تا خودت هم بدانی که اگر می توانی حنجره ی میلیون ها انسان را با تهدید خفه کنی تا ساکت شوند، اما قدرت خاموش کردن صدایی را که زاده شده برای از حق گفتن، نداری. صدایی که فریادی خواهد شد تا تمام جنایات تو را آواز کند و به گوش فلک برساند تا شاید داوری بی ردای شومِ قاضیانِ تو شنوایش باشد و عدالت این جهان را روزی اجرا کند و داد از توی بیدادگر بستاند.

( ندا امین )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر