۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

شناخت آخوندها؛ نوری زاد: "مردی" به اسم رضا شاه کبیر

شناخت آخوندها؛ نوری زاد: "مردی" به اسم رضا شاه کبیر
تنها بزرگمردی که ذات این جماعت را نیک شناخت، رضا شاه بود. که محدودشان کرد و به انزوایشان انداخت. رضا شاه با همه ی سوادی که نداشت، راز فلاکت ایرانیان را در بر آمدن عمامه به سرانی به اسم آخوند یافت و تا توانست نیکبختی های مدنی کشور را از دسترس و گزند آخوندها دور ساخت.
محمد نوری زاد
بیست و پنجم خرداد نود و چهار - تهران
" مردی" به اسم رضا شاه کبیر
...دو جوان خراسانی که شاهد گفتگوی ما بودند، از شنیدنِ صحبت های مردِ بی پناه سخت متأثر شدند. یکی شان که قدی رشید داشت سرش را بالا آورد. چشمانش پر از اشک بود. رفیقش نیز سخت بر افروخته بود اما سر به زیر داشت. جوان اولی اشک هایش را سترد و رو به مرد بی پناه گفت: آقای محترم، آخوندها به راهی رفته اند که قرن ها می رفته اند. و گفت: از معدود آدمهای سالم در میان آخوند ها که بگذریم، من شخصاً به این رسیده ام: تنها بزرگمردی که ذات این جماعت را نیک شناخت، رضا شاه بود. که محدودشان کرد و به انزوایشان انداخت. رضا شاه با همه ی سوادی که نداشت، راز فلاکت ایرانیان را در بر آمدن عمامه به سرانی به اسم آخوند یافت و تا توانست نیکبختی های مدنی کشور را از دسترس و گزند آخوندها دور ساخت.
مرد بی پناه خدا حافظی کرد و رفت اما سخنی که با وی به سمت رضا شاه رفته بود باقی ماند. به آن دو جوان گفتم: من – نوری زاد – در این چند سالی که از گردونه ی جهالت عظما بیرون زده ام، از خیلی ها پوزشخواهی کرده ام. از کسانی که ریش و اسلام و هواداری های کور من از این نظام فریب شان داد. از کسانی که بارشِ آسیب های فراوان، دار و ندارشان روبید و هرگز نیز جرأتی و فرصتی نیافتند تا نُطُق بکشند و اعتراضی بکنند. و گفتم: در این میان من یک پوزشخواهی بزرگ به پیشگاه رضا شاه کبیر و فرزندش بدهکارم. که سالهای سال در باره ی این دو ، آنگونه می اندیشیدم که حنجره ی پر فریب بسیاری از آخوندها بر می آورد.
و گفتم: اکنون که از بام سال نود و چهار شمسی به گذشته و به ایران و به ایرانیانِ امروز می نگرم، می بینم بختکی که به گلوی ما دندان فرو برده و راه تنفس مان را بند آورده و ما را از قدم زدن در خیابانِ معمولیِ زندگی مان باز داشته، هیچ نیست جز این که: در دم و دستگاه آخوندهای حاکم بر ایران، چیزی به اسم وطن دوستی یافت نمی شود. و چیزی به اسم خرد در پیکره ی فکری شان. و چیزی به اسم انصاف و ادب و عدالت و آینده نیز. و گفتم: من از قله ی امروز که به گذشته های پست و بلندِ سالهایِ پیش از برآمدنِ رضا شاه می نگرم، می بینم عجب بلبشویی بوده در این سرزمینِ از هم دریده. و عجب زحمت ها کشیده رضا شاه برای نظام بخشودن به انتظامات همه جانبه ی کشور.
و گفتم: آخوندها در این سالها تا توانسته اند بر سر پهلوی ها کوفته اند تا بساط کشورخواریِ خود را بیارایند. رضا شاه با همه ی سوادی که نداشت، و با همه ی تلخکامی هایی که در کارش می پیچید، و با همه نداری ها و تهی دستی هایی که سفره ی سرانه ی کشور را به هیچ می فسرد، بسیار فراتر از ترازِ متداولِ شخصیت هایِ همطراز خود درخشیده است. ما اسلام زده های این نظام اینجوری، که معمولاً به نبوغ دانشمندان و انسان های نابغه خیره می شویم و تحسین شان می کنیم، به سرعت از خیره شدن به نبوغ رضا شاه در فراهم آوردنِ مقدراتِ اقتدارِ مرکزی و یکپارچه کردن کلیتِ کشور رو بر می گردانیم و برای کوفتنِ او و فرزند برومندش بر جزییاتی سر فرو می بریم که هزار هزار ناجور تر و ناجوانمردانه تر و وحشیانه ترش در همین نظام اسلامی دست بدست شده و می شود در روز روشن.
و گفتم: با اطمینان می گویم: رضا شاه آن مرد بی سواد، بقدرِ همه یِ عمرِ همه یِ آخوندهایِ همه یِ تاریخ، به رواجِ سواد و آگاهی در این سرزمین مدد رسانده است. خدمتی که رضا شاه به ایران و ایرانیان کرد، در سالهای پس از انقلاب اسلامی در ناجوانمردانه ترین شکل ممکن به هیچ گرفته شد. بی آنکه آخوندها به رخ بکشند که اگر تختی و بختی یافته اند، از برکت زحمت های آن مرد بزرگ بوده است. وگرنه حتماَ کشور به چند پارگی در افتاده بود و معلوم نبود ایران را در کجای این چند پارگی باید جست.
دو جوانِ گلرویی که می رفتند، این ترانه ی استادشان را برای من جا گذاشتند:
گول این چشمِ منجمد رو نخور/ دستای من هنوز هم مُشتن
خوش خیالن اونا که فکر کردن / با قپانی ترانه مو کشتن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر